خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

رویای 12 سالگی

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

در روزگار دور، هنگامی که بچه دبستانی بیش نبودم، برای نوشتن انشا سه مرحله ی اساسی را می پیمودم:

1- مظلوم نمایی مقابل پدر درحالی که دفتر دستک هایم را در دست داشتم!  پدرم برای تمام فامیل انشا می نوشت، نقاشی می کشید، روزنامه دیواری و کار دستی می ساخت. هنوز هر از گاهی سفارش می گیرد!

2- پس از خواندن انشای پدر، با بغض غر می زدم:

-بابا، دوستت ندارم! چرا انقد بزرگونه نوشتی؟! معلممون خنگ نیست که!

پدر خط درشتی داشت چیزی که او در یک صفحه می نوشت با دست خط ریز من نصف صفحه را هم پر نمی کرد! همچنین پدرم صبر عجیبی در تحمل غرغرهای من داشت!

3- بازبینی و ویرایش برای جلوگیری از هر گونه خطر احتمالی از سوی معلم!

تابستانی که پشت سرش وارد راهنمایی می شدم، متوجه شدم در امتحانات پایان ترم راهنمایی چیزی هست به اسم امتحان انشا! آن جا بود که دوستی بر سر کوفتم چرا که تا آن لحظه حتا یک انشای 10 خطی هم به تنهایی ننوشته بودم!

 "20 سال آینده در حال انجام چه کاری هستید" موضوع سومین امتحان انشای من همچین چیزی بود!

نصف زمان امتحان به ناخن جویدن و خودکار گزیدن گذشت. خلاصه سر و ته انشا را جمع کردم: بیست سال بعد که 32 ساله می شدم با همسر و فرزند عزیزم تعطیلاتمان را سپری می کردیم در سواحل یک جایی که یادم نیست کجا! بله ما توی قایق تفریحی کوچکی مشغول تفرج بودیم و لحظات عاشقانه ای را رقم می زدیم که ناگهان من افتادم توی آب! بعد کمی از خاطرات عمر همچون گل کوتاهم نوشتم، که مثلا از مقابل دیدگانم می گذشتند و سپس در نفس های اخر تنها آرزویم این بود که "مرا در کشورم  به خاک بسپارند تا ذرات بدنم خاک آن تشکیل دهند"! 

اعتراف می کنم جمله ی آخر دزدی بود! این جمله را نسبت می دادند به کوروش بزرگ!! (البته احتمالا خالی بندی بود!) اعتماد به نفس خوبی داشتم! 


می دانید، نشانه هایی از روان پریشی از همان دوران در من پدیدار بود که اگر معلم فارسی مان اندکی آن را جدی می گرفت شاید هرگز "یک دیو" نمی شدم! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۶
یک دیو

نظرات  (۵)

میشـه بگـی اون موقع انشـا چند شدی؟؟ :|




+ همه ی ما یه ریشـه ی روان پریشی داریم که از کودکی معلومِ!! فقط نکته اینه که همه تهش دیو نمیشن :| شایـد حتی بدتر از اون !
پاسخ:
19 یا 20!
عه پس امیدوار باشم به خودم :)
:))) خاطراتم زنده شد! البته دو تا فرق داشتم با شما! :)
اول اینکه به جای پدرم خواهرم زحمت نوشتن انشا و شنیدن غرغرهای پشت سرش رو متحمل میشدن! ^_^ :|

دو اینکه انشای امتحانات زمان راهنمایی رو پیش بینی میکردم و قبل از امتحان زحمت نوشتن انشا درمورد دو سه موضوع رو به ایشون میدادم D:
خلاصه نابغه ای بودیم واسه خودمون!!:|

+
معلم فارسی یا کسای دیگه.. حتی خودمون
همه در برابر جدی نگرفتن پریشانی روان آدما مقصرن...
پاسخ:
یعنی برا امتحان انشای خواهرتون رو حفظ می کردید؟؟
بله دیگه اینا همه نوعی نبوغه :)) درواقع اینو نگیم چی بگیم؟؛)
درسته
ممنون :)
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۹ وقایع نگار
وای... عاشق این ذهن خلاقتم. :))
منم همیشه یه داستان تراژدیک تو ته ِ تاریک خونه ذهنم بود همشم توش اتفاقات عجیب غریب میافتاد. البته بیشترش عشقی! :))
رندگی متاهلی و... 
پاسخ:
عه... پس خیلی هم عجیب نیستم:)
واو ... تشکر :)) اعتماد به نفسم بالا رفت :)))
اوهووم :))

البته نبوغ از منظر منفیا! :))
پاسخ:
فرار مغزها نشیم صلوات :)))
۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۲ فرید صیدانلو
پست دیده قشنگی داشتا خیلی قشنگ
ولی به اون قسمت 32 سالگیت رسیدم یه لحظه مکث کردم!
گفتم من کجام؟ ک یادم اومد تا 25 سالگیم بیشتر برنامه زندگی ندارم!
سر و ته بسته شده :) چ جذاب
پاسخ:
تا چند سال پیش برای هر دهه از زندگیم یه هدف داشتم!
چه خوب که خوشت اومد 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی