همان آدمم
نشسته بودم روی یک نیمکت در پارکی ساکت کنار خیابان و رفت و آمد کم آدم ها و ماشین ها را می دیدم سکون شهر مثل سکون من بود در سالی که آن را بیهوده گذراندم. غم بزرگم بزرگ تر می شد اما دریغ از اندکی افسوس و پشیمانی!
من هنوز همان آدمم! همان که دو سال پیش بودم و پارسال. موجود ضعیف و ترسویی که لا به لای عقربه های ساعت گم شده بود. یک موجود بی وجود که دو سال پیش از حقش عقب کشید و در یک روز پاییزی زوالش آغاز شد. نزول کرد، افول کرد و از تمام حد و مرز هایش عبور کرد تا این که تمام داشته هایش از سوراخ های بین انگشتانش ریخت و از دست رفت. ناگهان افتاد و مرد اما من که می دانم خیلی هم ناگهانی نبود!
به اعتیادم اعتراف می کنم. به این که هیچ کاری نکنم و از سایه ی خودم بترسم معتاد شده ام. اعتیادی که با آمدنش جسارتم گریخت، اعتمادم از بین رفت و سایه ی شوم ناامیدی روی صورتم افتاد. این طوری بود که ترس مرا کشت.
روی سنگفرش خیابان و زیر نم نم باران قدم می زدم حواسم بود که از کنار بروم مبادا با کسی برخورد کنم! ناراحت بودم اما پشیمان نه! درد داشتم اما حس نه!
قدم می گذاشتم روی چاله چوله های پر آب زندگی ام، بدون هیچ افسوس و هیچ امیدی، بی حس از ضربات مدام اندوه و ناامیدی.