حذف شد
نمی دونم! شاید واقعا نمی تونم، شاید شایستگی لیاقتی که لازمه رو ندارم
دو هفته دوندگی به هیچ جا نرسید جز هدر دادن وقت کم من
باران می بارید. من غرق شده بودم. هر چه راه می رفتم، راه کوتاه نمی شد، تمام نمی شد من غرق شده بودم در رویای کهنه ام در آرزوی باران. باران می بارید و من می دویدم. راه تمام نمی شد. چشم هایم می سوخت، نمی گریستم. غرق شده بودم، زیر هجمه ی اب فریاد می کشیدم. شنا می کردم و فرو می رفتم، زیر آب و باران، آتش از چشم هایم شعله ور شده بود و در بدنم ریشه می کرد. داشتم می سوختم در آرزوی باران!
در این لحظه احساس می کنم از نعمت قدرت انتخاب کاملا بی بهره ام! مانده ام بین انتخاب اهداف خودم یا انتظارات دیگران!؟
بله... روزگاری می رسد که نمی توانی یک انتخاب بدیهی داشته باشی!
در واقع کار جایی که احساس غلیان می کند خراب می شود.
می خواهم بروم... سایه ی سنگینم را بر دارم و بروم اصلا باید بروم وگرنه هیچ تضمینی وجودندارد که به سرم نزند!
آرامش نیمه شب تنها تسکین دل شکسته ی من شده! امشب را بیدار سر می کنم. شاید سکوتش آبی بر آشفتگی هایم باشد.
در تمام عمر بیهوده ام هرگز این همه فشار روی دوش هایم نبوده و هرگز این گونه تنهایی مرا نرنجانده. امشب کسی دلم را شکست و بدتر از آن رفتار تحقیر آمیزش خاطر خسته ی این روزهایم را خسته تر کرد! به لطف این عزیز چیزی نمانده که بمیرم چرا که بغض بزرگی نمی گذارد نفس بکشم.
عزیز من ( که واقعا هم عزیزی) آن همه ایمانت را بگذار در کوزه آبش را بخور!