خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

دلم از این همه بی مهری گرفته، از این همه رنجی که به جان خسته ام می دهند.

از این زندان که راه گریزم را بسته، از دیواری که کنجش سایه ای نشسته، سایه ای محزون که لبخند می زند، بی زارم.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۸
یک دیو

در روزگار دور، هنگامی که بچه دبستانی بیش نبودم، برای نوشتن انشا سه مرحله ی اساسی را می پیمودم:

1- مظلوم نمایی مقابل پدر درحالی که دفتر دستک هایم را در دست داشتم!  پدرم برای تمام فامیل انشا می نوشت، نقاشی می کشید، روزنامه دیواری و کار دستی می ساخت. هنوز هر از گاهی سفارش می گیرد!

2- پس از خواندن انشای پدر، با بغض غر می زدم:

-بابا، دوستت ندارم! چرا انقد بزرگونه نوشتی؟! معلممون خنگ نیست که!

پدر خط درشتی داشت چیزی که او در یک صفحه می نوشت با دست خط ریز من نصف صفحه را هم پر نمی کرد! همچنین پدرم صبر عجیبی در تحمل غرغرهای من داشت!

3- بازبینی و ویرایش برای جلوگیری از هر گونه خطر احتمالی از سوی معلم!

تابستانی که پشت سرش وارد راهنمایی می شدم، متوجه شدم در امتحانات پایان ترم راهنمایی چیزی هست به اسم امتحان انشا! آن جا بود که دوستی بر سر کوفتم چرا که تا آن لحظه حتا یک انشای 10 خطی هم به تنهایی ننوشته بودم!

 "20 سال آینده در حال انجام چه کاری هستید" موضوع سومین امتحان انشای من همچین چیزی بود!

نصف زمان امتحان به ناخن جویدن و خودکار گزیدن گذشت. خلاصه سر و ته انشا را جمع کردم: بیست سال بعد که 32 ساله می شدم با همسر و فرزند عزیزم تعطیلاتمان را سپری می کردیم در سواحل یک جایی که یادم نیست کجا! بله ما توی قایق تفریحی کوچکی مشغول تفرج بودیم و لحظات عاشقانه ای را رقم می زدیم که ناگهان من افتادم توی آب! بعد کمی از خاطرات عمر همچون گل کوتاهم نوشتم، که مثلا از مقابل دیدگانم می گذشتند و سپس در نفس های اخر تنها آرزویم این بود که "مرا در کشورم  به خاک بسپارند تا ذرات بدنم خاک آن تشکیل دهند"! 

اعتراف می کنم جمله ی آخر دزدی بود! این جمله را نسبت می دادند به کوروش بزرگ!! (البته احتمالا خالی بندی بود!) اعتماد به نفس خوبی داشتم! 


می دانید، نشانه هایی از روان پریشی از همان دوران در من پدیدار بود که اگر معلم فارسی مان اندکی آن را جدی می گرفت شاید هرگز "یک دیو" نمی شدم! 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۷
یک دیو

تصور این که دیگه نیستی، می دونی؟! غیر ممکنه. یاد پنج شنبه ی گذشته، آخرین باری که دیدمت، یاد خنده ی قشنگی که اون روز کردی، نمی ذاره باور کنم که رفتی. 

اون لحظه که برای همیشه چشم هات رو بستی، چطور دنیا نایستاد؟! چطور به مرگ اجازه بلعیدن امید و آرزوی های یه جوون رو داد؟! 

زندگیم مختل شده، درست از همون لحظه که خبر رفتنت رو شنیدم، خبر سفر بی خداحافظیت. فک نکنم بدونی آخرین لبخندت چه درد بزرگی روی دلم گذاشته!

خانم "ت" ی عزیز، روحت شاد و آرام...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۸
یک دیو

این چند روز فرصت اندک اما خوبی ست برای این که خودم را خوب خوب اثبات کنم..  اول از همه به خودم و بعد هم به تو.

این است که احساس می کنم دیو درونم با امید به این مهلت کم جبران، جان گرفته، ورجه وورجه کنان نعره هایی از شادی سر داده و تا پوست تنم را پاره نکند دست بر نمی دارد! شکر خدا با وجود استرس وحشتناک و شرایط وحشتناک و وقت وحشتناک کمم امیدوارم و امید داشتن حتا از ضایع کردن تو هم حیاتی تر است!



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۴
یک دیو

امروز کسی رو دیدم که ادعا می کرد اون هم روزگار من رو گذرونده.  خب دیدنش قوت قلب خوبی بود. بعد کمی گفت و گوی دوستانه، بهم گفت اجازه نده زندانیت کنن! به هیچ کس این اجازه رو نده.

به نظر شما ایا اون علم غیب داشت؟!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۵۱
یک دیو

خواستن دویدن ساختن 

و نشستن گریستن ویران کردن 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۸
یک دیو

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...

حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۵۶
یک دیو

بیدار باش 

صبح پیش روست 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۴۶
یک دیو

دلم می خواست می توانستم با همان پاهای برهنه از خانه ی بیرون بزنم و تمام طول آسمان را بدوم تا بلاخره صدایم به تو برسد و فریاد بکشم: چرا؟؟ چرا؟؟ فقط بگو چرا؟؟

چه می شود حکمتت را برای من توضیح بدهی!؟ ان وقت شاید دلم با دیدن این همه بی عدالتی آرام بگیرد! آن وقت شاید بتوانم یک روز خوش داشته باشم! 

زندگی در این دنیای لعنتی چه ایمان محکمی می خواهد! چه جان فرساست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۲
یک دیو

عاقلانه فکر کنید و کودکانه زندگی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۸
یک دیو