خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

یاد باد آن که خرابات‌نشین بودم و مست

و آن‌چه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

 

حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۲ ، ۰۰:۲۲
یک دیو

ماجرای دل نمی گفتم به خلق 

آب چشمم ترجمانی می کند

سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۲ ، ۰۴:۲۱
یک دیو

ای کاش می شد دلم رو، که همه صبر و تحملم رو گرفته، بشکافم و هر چی ترس و درد و نفرته بریزم بیرون. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۳۳
یک دیو

آخرش فقط یک پشیمونی سوزناک می مونه و چی کار می تونم بکنم؟ تمام. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۱۰
یک دیو

درد من بر من از طبیب من است 

از که جویم دوا و درمانش 

 

سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۱۵
یک دیو

که می آید به سروقت دل ما جز پریشانی؟

که می پرسد به غیر از سیل راه منزل ما را؟

 

صائب 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۳:۱۳
یک دیو

دلم می خواد باهام حرف بزنی.

چطوری پیدات کنم؟

جایی که خودم راهم رو کج کردم؟ 

آخ اگه بدونی چقدر ناراحتم! 

بدنم! این بدنم چقدر ناآشناست! 

چی می شه یهو به دلت بیفته من این جا منتظرم فقط یه بار دیگه باهام حرف بزنی!؟ 

چجوری پیدات کنم؟ 

ولی اگه ببینی من رو، چی فکر می کنی؟ 

بدون تو خیلی سخت بود. انرژیم تموم شد. خیلی تنها بودم. 

بیا و با من حرف بزن! من گوش می دم. من تا آخر دنیا گوش می دم. 

موهات رو رنگ کردی؟ چشم هات هنوز هم مهربونن؟ قدت بلندتر شده؟ صدات... آخ صدات! دلم تنگ شده برای صدات. باز هم تکیه بدی به میزت و فقط نگاهم کنی. می کنی؟ نگاهم می کنی؟ چطور نارفیق ها رو نگاه می کنن!؟

همه ی امروز داره به یادت می گذره. کجای این دنیایی؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۱
یک دیو

از شدت ناراحتی ای که نمی تونستم هیچ جوری باهاش کنار بیام داشتم دیوانه میشدم. نه خواب نه خوراک نه آرامش. یک لحظه ذهنم رو راحت نمی گذاشت. نتونستم خودم رو راضی کنم با کسی حرف بزنم ارزش گرفتن و وقت و روحیهشون رو نداشتم و از طرفی نمی تونستم جوری بنویسم که ارزش شیر کردن داشته باشه. نمی دونم دقیقا دارم چی کار می کنم! هیچی برای خودم باقی نگذاشتم که توی چنین روز سختی و با چنین حال خرابی برای یه ذره آرامش بهش پناه ببرم. و امان از ذهن من که هنوز به یاد میاره

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۴۸
یک دیو

حرفی برای گفتن باقی نمونده بود. نه این که من حرفی نداشتم! انگار هزار سال حرف نگفته رو دلم بود،سر زبونم بود، مریض شده بودم از نگفتنشون اما خسته بودم از گفتن و نشنیده شدن (یا دقیق تر درست شنیده نشدن ) و کسی هم نبود که حتی قبل از به دنیا اومدنم من رو قضاوت نکرده باشه! می گفتم که چی بشه؟ باید رد میشدم و می رفتم. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۱۲
یک دیو

بعد از روزها امرور باید میومد و بهم نشون می داد خیلی ناواردم و راه درازی مونده

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۵
یک دیو