تمام اعتقادات من، به ریسه ی نازک حس کردنت بند بود، خدا!
و چند وقتیست که دیگر احساست نمی کنم.
می دانی مضحک تر چیست؟
اوایل می ترسیدم! یعنی آخرین دانسته هایم از تو منتقم بودنت بود! می ترسیدم بخاطر بی اعتقادی، از من انتقام بگیری. از همان انتقام های سختی که در قرآن می گرفتی! حالا که دارم با تو حرف می زنم به خود می خندم؛ با که حرف می زنی دیو؟؟ اویی که نیست!؟ می دانی خدا، دیگر حتا از خشمت نمی ترسم. در تمام شب های پر هراس و روزهای پر ستم تاریخ کجا بوده ای؟ نیستی! ... نیستی؟؟
و ای کاش بودی... باشی...
زندگی، بی تنها پشت و پناه خیلی سخت شده، خدا.