پس از خواندن پست وب روزمرگی تذکر زیر را وظیفه ی خود دانستم:
پس از خواندن پست وب روزمرگی تذکر زیر را وظیفه ی خود دانستم:
می رویم بیرون کمی بچرخیم و دلمان باز شود که دوستان ناگهان متوجه می شوند فرصت خوبیست برای بحث کردن، بله... اوقات خوش من را با زیر سوال بردن عقاید و تمسخر سلایق هم پر می دهند انگار هیچ کار دیگری در این دنیا نیست برای دور هم بودن! و این گونه است که تا یک سال سراغ هیچ دوستی و هیچ ددر دودوری نمی روم!
حس می کنم فردا قراره یه آبروریزی وحشتناک راه بیفته!
فرداش: به خیر گذشت! یادم باشه دیگه هیچ وقت به حس ششمم اعتماد نکنم :/
دلم از این همه بی مهری گرفته، از این همه رنجی که به جان خسته ام می دهند.
از این زندان که راه گریزم را بسته، از دیواری که کنجش سایه ای نشسته، سایه ای محزون که لبخند می زند، بی زارم.
در روزگار دور، هنگامی که بچه دبستانی بیش نبودم، برای نوشتن انشا سه مرحله ی اساسی را می پیمودم:
1- مظلوم نمایی مقابل پدر درحالی که دفتر دستک هایم را در دست داشتم! پدرم برای تمام فامیل انشا می نوشت، نقاشی می کشید، روزنامه دیواری و کار دستی می ساخت. هنوز هر از گاهی سفارش می گیرد!
2- پس از خواندن انشای پدر، با بغض غر می زدم:
-بابا، دوستت ندارم! چرا انقد بزرگونه نوشتی؟! معلممون خنگ نیست که!
پدر خط درشتی داشت چیزی که او در یک صفحه می نوشت با دست خط ریز من نصف صفحه را هم پر نمی کرد! همچنین پدرم صبر عجیبی در تحمل غرغرهای من داشت!
3- بازبینی و ویرایش برای جلوگیری از هر گونه خطر احتمالی از سوی معلم!
تابستانی که پشت سرش وارد راهنمایی می شدم، متوجه شدم در امتحانات پایان ترم راهنمایی چیزی هست به اسم امتحان انشا! آن جا بود که دوستی بر سر کوفتم چرا که تا آن لحظه حتا یک انشای 10 خطی هم به تنهایی ننوشته بودم!
"20 سال آینده در حال انجام چه کاری هستید" موضوع سومین امتحان انشای من همچین چیزی بود!
نصف زمان امتحان به ناخن جویدن و خودکار گزیدن گذشت. خلاصه سر و ته انشا را جمع کردم: بیست سال بعد که 32 ساله می شدم با همسر و فرزند عزیزم تعطیلاتمان را سپری می کردیم در سواحل یک جایی که یادم نیست کجا! بله ما توی قایق تفریحی کوچکی مشغول تفرج بودیم و لحظات عاشقانه ای را رقم می زدیم که ناگهان من افتادم توی آب! بعد کمی از خاطرات عمر همچون گل کوتاهم نوشتم، که مثلا از مقابل دیدگانم می گذشتند و سپس در نفس های اخر تنها آرزویم این بود که "مرا در کشورم به خاک بسپارند تا ذرات بدنم خاک آن تشکیل دهند"!
اعتراف می کنم جمله ی آخر دزدی بود! این جمله را نسبت می دادند به کوروش بزرگ!! (البته احتمالا خالی بندی بود!) اعتماد به نفس خوبی داشتم!
می دانید، نشانه هایی از روان پریشی از همان دوران در من پدیدار بود که اگر معلم فارسی مان اندکی آن را جدی می گرفت شاید هرگز "یک دیو" نمی شدم!