امشب بهترین شب زمستون 95 بود.
وقتی که مهمون ها رفتن بعد سال ها از صمیم قلب خدا رو شکر کردم! باورت نمی شه اما داشت گریه م می گرفت تنها به خاطر چند ساعت خوش و صمیمی با اشنایان، خدا شاهده روح من بیش تر از این، از دنیا نمی خواد!
همیشه توی سختی ها تنهایی! هیچکس کاری از دستش بر نمیاد و حتا اگر هم بربیاد خودش اونقد درگیره که ترجیح می ده پی مشکلات خودش باشه! با وجود این همه تلخی و بدبیاری و خواب هایی که روزگار واسمون دیده، ما دیگه خودمون با دست های خودمون، به بهونه های الکی و پیش پاافتاده سخت ترش نکنیم. شاید تنها کاری که ازمون بربیاد محبت کردن به هم باشه. کار کوچکی که معجزه می کنه.انگار یه دوپینگه برای فردا که قراره باز بدویی و بدویی و بدویی و شاید به هیچی هم نرسی! منم مثل تو خسته م، همه خسته ایم. می بینی !؟ دریغ نکن لبخندت رو از من.
+برف بارید. کم نه :)