حرفی برای گفتن باقی نمونده بود. نه این که من حرفی نداشتم! انگار هزار سال حرف نگفته رو دلم بود،سر زبونم بود، مریض شده بودم از نگفتنشون اما خسته بودم از گفتن و نشنیده شدن (یا دقیق تر درست شنیده نشدن ) و کسی هم نبود که حتی قبل از به دنیا اومدنم من رو قضاوت نکرده باشه! می گفتم که چی بشه؟ باید رد میشدم و می رفتم.