خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

سوسک سیاه مادرمرده را زیر دم پایی له کردم، با قساوت. و استدلالم هم این بود که اگر رهایش کنیم وقتی که در خواب ناز غوطه وریم ناگهان می رود  لا به لای موهایمان اسکی کند یا در فکر اکتشاف غارهای تو در توی گوش ها یا بینی هایمان شیطنت کند! خلاصه به ثانیه ای حکم مرگش را داده و به دقیقه نرسیده اجرایش کردم!  جسدش را با همان دمپایی برای خاکسپاری که نه، بردند برای آن که در گوشه ای، برکت سفره ی مورچه ها شود. که مهربان خدا همواره به فکر همه مخلوقاتش هست.

نخوابیدم و صبح که شد، پس از تحمل رنج بی خوابی و سردرد و سوزش چشم بیهوش شدم. تا صبح مشغول برگزاری مراسم عزاداری مفصلی برایش بودم. سوسک بیچاره! نفهمیدم این دل سنگ ناگهان از کجا پیدایش شد. چرا دستی به شاخک هایت نکشیدم، و تو را که از ترس چنین هیولاهای دهشتناکی به کناری پناه برده بودی، در آغوش نکشیدم و از سر محبت بالت را نوازش نکردم و در آن وانفسا سرنوشتت را با بوسه ای بر تنت، با مهری از وجودم، جور دیگری ننوشتم. طفلکی من! تو که خدا خواسته بود باشی، تو که از سرما به اتاق روشن ما پناه آورده بودی به امید اندک ناز و نوازشی و گرمایی، تو که شاید مادر بودی یا پدر، تو که پس از زندگی چند روزه ی دنیا، حیات دیگری نداشتی، چرا فرصت کوتاه زندگی را دریغت کردم؟!

نمی گویم این مراسم برای چند سال پیش بود و کم و کیفش چگونه -که شاید بخندی- و نمی گویم چطور هر جنبنده ای را می بینم به یاد تنها سوسک مظلوم زندگی ام، قطره اشکی می ریزم و شب ها یاد می کنم از مورچه هایی که غافلانه زیر کفش هایم به قتل رساندم و عنکبوت هایی که، بی خانمان، در کوران زمستان آواره کردم، فقط به این حق که یک غول خودخواه "گنده بک" بودم، یک "دیکتاتور" بی رحم! 



+ واقعن به خاطر یه سوسک!؟ :/


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۵
یک دیو

آدم هایی هستن که هرگز نیازی به وکیل مدافع ندارن، چون کارهای خوبشون بهترین دفاعشونه.  آدم هایی که هرگز تشویق نشدن، محبت زیادی ندیدن، ادم هایی مثه تو که حتا روز مرگشون به اطرافیانشون شادی می دادن، که بعد رفتنت هیچ غمی نبود. تو اومدی عاشق شدی و عشق دادی، زندگی کردی و بعد مرگت هبچ افسوسی نبود. می دونستم اگه قرار باشه روزی، جایی، آرامش داشته باشی اون روز، بعد مرگته و اون جا، کنار این آدم ها نیست.

اما... می دونی! می خوام بگم "تو بودی" تا ما به "بودن خوشی های انگشت شمار" روزگار امیدوار بشیم، که دنیا وسط این همه زشتی، جایی هم برای خوبی ها داره، هر چند تنگ وکوچیک اما وجود داره، واقعیه. 

و همین رویش هزار سال یکبار آدم هایی مثل تو از قلب دنیاس که باعث می شه انسان ها به خودشون و به فردا خوش بین باشن، هر چند با یه احتمال ناچیز.


+ می دونم عجیب و نامفهومه، می شه فکر کرد وسط دویدن نوشتمش! شاید ویرایش شد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۱
یک دیو

دلم بهانه می گیرد. بهانه ی شادی. نه از این شادی های سرپایی! یک شادی ممتد و دوام دار. شادی ای که آرامش قبل از طوفان نباشد.

هیچوقت نفهمیدم چطور میان این همه دوست و فامیل و آشنا و میان میلیاردها انسان، تنها هستم که حتا یک نفر پیدا نمی شود که از سر رفاقت اندکی کنارم بنشیند، حرف هایم و عقده های دردناک دلم را نوازشی دهد دوستانه به شانه ام بزند و بگوید: فدای سرت که این همه غصه داری! من هستم، به جای تمام حسرت ها و سرخوردگی ها و ناکامی هایت. نگران بلاهای آینده نباش، نگران لحظه های اندوهباری که دنیا برایت خواب دیده نباش، نگران شب های صبح نشدنی، نگران حرف های گفته نشدنی، آرزوهای خاک گرفته و...

اما هر کسی که هست،بودنش نوشداروییست و همان بهتر که نباشد! 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۲
یک دیو

امروز با گونه ی جدید و کشف نشده ای از آدم ها مواجه شدم.

دو نفر داشتند در آرامش با هم معاشرت می کردند، لبخند می زدند، محبت می کردند و همه چیز خیلی خوب و زیبا بود که ناگهان روابط چرخید و زیر و رو شد آن هم فقط با یک جمله! باورم نمی شد شاهد عجیب ترین و وحشتناک ترین نزاع آدم ها هستم! هنوز قلبم تند تند می تپد! 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
یک دیو

قد بلندی داشت تا آسمان و سر کوچکش از پس ابرها دید می شد. دست هایش بزرگ و بدون انگشت و پاهای زمختش توی زمین بود. توی خاک. چهره ی تارش تکان می خورد انگار حرف می زد اما صدایش مثل رعد بلند و سهمگین بود و... نامفهوم. از او گذشتم و رفتم. تمام شب تا صبح به یادی گذشت، به باران و به مویه ی باد.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۵
یک دیو

به حال من بخند 

که دایم پاهایم به هم می پیچد و محکم زمین می خورم

به چهره ی رنگی و خیس از اشک من 

به این نمایش مضحک و دردناک که زندگی من است، تنها بخند

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۱
یک دیو

سخت است توصیف ثانیه ها و دقیقه ها و لحظه هایی که سپری می شوند. من همچنان نالان از این گذر پرشتاپ سراسیمه می دوم اما جز خستگی چه حاصل!؟ چیزی به شکستن ماسک روی صورتم نمانده و لبخند ماسیده ام دیگر فریبنده نیست. امید زیر خاک و غبار ذهنم ناپیدا می شود و من ترسان کور سوی کوچک نور را می پایم. آخرین امید. یک ستاره ی کوچک که از پشت شیشه و از میان پرده ها راه گشوده به تاریکی مخوف اتاقم، ذهنم. ساده لوحانه میی انگارم کار خداست! خدا برایم، برای به سر رساندن این شب، این وهم سیاه، روشنایی فرستاده اما رمقی نمانده و دلی که تا به صبح برسانم این شب را! 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۹
یک دیو

حال منو نمی فهمی! نمی دونی این که برگردی عقب و تمام سال های عمرتو از دست رفته ببینی چه چیز مزخرفیه!  آره رفیق، آره عزیزم من زندگی نکردم، راهی نرفتم، اما خسته ام!  اون همه روز و شب هیچ اثری از من توش نیست! مثه اینه که کسی با پاک کن ردپامو پاک کرده باشه مثه اینه که من هیچ وقت از این سال ها عبور نکرده باشم، مثه اینه که نبوده باشم و یهو از چاک آسمون افتاده باشم زمین!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۹
یک دیو

- واسم دعا کن، تو دلت پاکه!

-اره پاکه، منتها از فرط پاکی آینه شده! هر چی می خوام برعکسش شه!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۲
یک دیو

فکر کنم پا ندارم! این یکی از کشفیات جدیدمه، البته زیادم نمی شه بهش اعتماد کرد. آدمیزاد چه پا داشته باشه چه نداشته باشه یه مسافتی رو طی می کنه! اما من هزار ساله تکونی به خودم ندادم. یادم رفته راه رفتن چطوریه. تا یه قدم بر می دارم تلپی می خورم زمین، و سیر از جا بلند شدنم یه عمر طول می کشه. حمل این حجم بزرگ ناکامی خودش یه درده.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
یک دیو