سوسک سیاه مادرمرده را زیر دم پایی له کردم، با قساوت. و استدلالم هم این بود که اگر رهایش کنیم وقتی که در خواب ناز غوطه وریم ناگهان می رود لا به لای موهایمان اسکی کند یا در فکر اکتشاف غارهای تو در توی گوش ها یا بینی هایمان شیطنت کند! خلاصه به ثانیه ای حکم مرگش را داده و به دقیقه نرسیده اجرایش کردم! جسدش را با همان دمپایی برای خاکسپاری که نه، بردند برای آن که در گوشه ای، برکت سفره ی مورچه ها شود. که مهربان خدا همواره به فکر همه مخلوقاتش هست.
نخوابیدم و صبح که شد، پس از تحمل رنج بی خوابی و سردرد و سوزش چشم بیهوش شدم. تا صبح مشغول برگزاری مراسم عزاداری مفصلی برایش بودم. سوسک بیچاره! نفهمیدم این دل سنگ ناگهان از کجا پیدایش شد. چرا دستی به شاخک هایت نکشیدم، و تو را که از ترس چنین هیولاهای دهشتناکی به کناری پناه برده بودی، در آغوش نکشیدم و از سر محبت بالت را نوازش نکردم و در آن وانفسا سرنوشتت را با بوسه ای بر تنت، با مهری از وجودم، جور دیگری ننوشتم. طفلکی من! تو که خدا خواسته بود باشی، تو که از سرما به اتاق روشن ما پناه آورده بودی به امید اندک ناز و نوازشی و گرمایی، تو که شاید مادر بودی یا پدر، تو که پس از زندگی چند روزه ی دنیا، حیات دیگری نداشتی، چرا فرصت کوتاه زندگی را دریغت کردم؟!
نمی گویم این مراسم برای چند سال پیش بود و کم و کیفش چگونه -که شاید بخندی- و نمی گویم چطور هر جنبنده ای را می بینم به یاد تنها سوسک مظلوم زندگی ام، قطره اشکی می ریزم و شب ها یاد می کنم از مورچه هایی که غافلانه زیر کفش هایم به قتل رساندم و عنکبوت هایی که، بی خانمان، در کوران زمستان آواره کردم، فقط به این حق که یک غول خودخواه "گنده بک" بودم، یک "دیکتاتور" بی رحم!
+ واقعن به خاطر یه سوسک!؟ :/