خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

نمی دونم چه اصراریه که ثابت کنم مرده م!؟

یعنی نمی دونم که یه مرده پست نمی ذاره؟! غمگین نمی شه و گرفتار هذیون عصرانه نمی شه!؟ 

چرا خودمو محدود کردم به چیزهایی که هستم ؟! چرا به این که چیزی به اسم تغییر وجود داره بی اعتقاد شدم؟  چرا بلند نمی شم؟! چرا زمین خوردن بهم چسبیده؟ ادای آدم های همه چی دون رو درآوردن و توی فاز غم بودن بهم چسبیده؟  چرا هیچ وقت لبخند نمی زنم؟ چرا پرحرفی می کنم؟ چرا سعی می کنم خودمو ، برتریمو به رخ بکشم؟ به رخ  بکشم که چی بشه؟ کف بزنن واسم؟ کی رو می خوام نشون بدم؟!  این آدم همیشه تسلیم رو؟ کدوم برتری؟ کدوم افتخار؟ کدوم قدم محکم؟ 

توی این هاگیرواگیر عقلم کجا کوچ کرده رفته؟ این بچه بازی ها معنی نداره که! دلیل نداره همیشه بهشون فک کنم! برام بیشتر از خودم و خدا اهمیت داشته باشن. خدا! خدا رو کی گم کردم؟ این همه سال کجای زندگیم بود؟ چی شد که دیگه دوستش نداشتم؟ که دیگه توی بیست و چهار ساعتم قد یه لحظه جا نداره! می گم اعتقاد دارم اما چرا ازش کینه دارم؟ کینه!! از تنها کسی که منو همیشه خواسته!؟ چی شد که رضایت مردم مهم ترین اصل زندگیم شد؟ از جون مایه گذاشتم براش اما جز غصه دار کردنشون کاری نکردم! 

چرا حتا همین الان حتا همین لحظه حرفای خودمو رو گوش نمی دم؟؟ منی که می دونستم بازیگوشم چرا دست خودمو نگرفتم که گمم نکنم؟! چرا وقتی غم داشتم با خودم مهربون تر نبودم؟ چرا یه دوست نبودم برای خودم؟ که هوای خودمو داشتم باشم؟ حواسم به خوردن و خوابیدن و خوندن و راه رفتن و شادی هام باشه؟ شادی هام، دلم! هر چی می گردم نیستش!  یادم نمیاد وقتی درگیر مثلن بزرگ شدن بودن کجا قایمش کردم! بدون عقل و دل... نکنه راستی راستی مرده م؟!



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۵
یک دیو

ای کاش بلد بودم بگم یا بنویسم احساسمو. شاید تحمل این غم راحت تر بشه.

 قدیم ها صبرم بیش تر بود. حتا تنهایی برام دلنشین بود. 

امشب رو نمی دونم چی کار کنم!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۳۶
یک دیو

همیشه از شب لذت می بردم مخصوصن نیمه شب ها!  بیدار می موندم و به صداهای بیرون گوش می دادم. اما دیدی بعضی شب ها خیلی خیلی ساکته؟؟ مطلقن هیچ صدایی شنیده نمی شه؟! دیشب یه همچین شبی بود با یه سکوت مزخرف انگار که اعصاب گوشم از کار افتاده باشه! فکر کردم کسی هستم که هیچ وقت نشنیده، دیدم چقد همه چی گنگه. بعدش به کسی فکر کردم که از یه زمان به بعد نشنیده، خوفناک بود و خسته کننده و غم انگیز.

امشب اما بارون میاد. خودکار توی دستمه و چیزی نمی نویسم و به جاش به کسی فکر می کنم که همیشه می شنیده، می دیده و بیش تر از شنیدن و دیدن حرف می زده. کسی که گوش هاش سرجاشه، سالم و درست و مثه یه مرده، پرده ی صماخش از صداها می لرزه اما خبری از شنیدن نیست! هیچ صدایی نمی شنوه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۳۳
یک دیو

 می دانستم مهربانی اش را هر شب از تابش ماه می گیرد، او انعکاس ماه بود. یک روز هم فهمیدم، او می تواند هر چیزی باشد. همان طور که آخرین بار چهره ی گلگونش مثل گلبرگ های لطیف یک رز بود. یک رز شاد و مرموز!


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۶
یک دیو

یه زمانی بهم گفتی " فرشته کوچولو " و یه طوری نگاهم کردی که باورم شد یه فرشته ام. نه بال کوچیکی داشتم، نه حلقه ی نورانی روی سرم، اما به چشم های سبز خوشرنگت ایمان داشتم. 

ببخشید که دلت رو بدجور شکستم. ببخشید که همیشه یه جای کار احساساتم لنگ می زنه! هیچ وقت دوم اردیبهشت نود و شش رو فراموش نخواهم کرد و همچنین چشم های سرخ تر از صورتت رو که نفهمیدم داشتی گریه ات رو کنترل می کردی یا نزدیک بود سکته ات بدم! 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۱۰
یک دیو

به نظرم نباید نوروز رو محدود کرد به یه جشن ملی یا مذهبی یا هر چیز خاص دیگه ای! نوروز بزرگ تر از این حرفاست.  می شه توش با تمام انسان ها، با دنیا و با طبیعت شریک شد. شاد و جوون شد.

سال خوبی داشته باشید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۷
یک دیو

امشب بهترین شب زمستون 95 بود.

وقتی که مهمون ها رفتن بعد سال ها از صمیم قلب خدا رو شکر کردم! باورت نمی شه اما داشت گریه م می گرفت تنها به خاطر چند ساعت خوش و صمیمی با اشنایان، خدا شاهده روح من بیش تر از این، از دنیا نمی خواد! 

همیشه توی سختی ها تنهایی! هیچکس کاری از دستش بر نمیاد و حتا اگر هم بربیاد خودش اونقد درگیره که ترجیح می ده پی مشکلات خودش باشه! با وجود این همه تلخی و بدبیاری و خواب هایی که روزگار واسمون دیده، ما دیگه خودمون با دست های خودمون، به بهونه های الکی و پیش پاافتاده سخت ترش نکنیم. شاید تنها کاری که ازمون بربیاد محبت کردن به هم باشه. کار کوچکی که معجزه می کنه.انگار یه دوپینگه برای فردا که قراره باز بدویی و بدویی و بدویی و شاید به هیچی هم نرسی! منم مثل تو خسته م، همه خسته ایم. می بینی !؟ دریغ نکن لبخندت رو از من. 


+برف بارید. کم نه :)


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۹
یک دیو

از وقتی یادمه به نویسنده ها مخصوصن داستان نویس ها و رمان نویس ها حسودیم می شد. فکر این که بشه که آفریننده باشی وسوسه کننده س. برای خودت دنیایی خلق کنی و در حالی که قراره مثل همه ی آدم ها یکبار و در یک جسم زندگی کنی، هر بار یه آدم تازه باشی و این فرصت رو داشته باشی که زندگی های مختلف رو تجربه کنی. مثلن شب توی شهری باشی و صبحش ساکن یه قاره ی دیگه.  امروز یه نقاش باشی و فردا یه زنبور!

معلومه که استعدادش رو نداشتم. اما متشکرم از وسوسه ای که هیچ وقت ارومم نمی ذاشت.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۴۱
یک دیو

من 

تو را 

برای شعر 

بر نمی گزینم

شعر 

مرا 

برای تو 

بر گزیده است

در هوشیاری 

به سراغت 

نمی آیم 

هر بار 

از سوزش انگشتانم

در می یابم

باز 

نام تو را می نوشته ام 


              منزوی


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۸
یک دیو

هیچ می دانی چرا 

چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

- زانکه بر این پرده ی تاریک،

این خاموشی نزدیک

آن چه می خواهم

        نمی بینم 

و ان چه می بینم 

        نمی خواهم 


               م.سرشک

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۱
یک دیو