خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

خواب سرگردانی

دیوها را دوست بدارید!

لحظاتی پیش به شدت وسوسه شدم که مرتکب قتل نفس بشم! 

{ حذف شد }

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۸
یک دیو

لطفن واقعیت ها رو بهم بگو!

متنفرم از این که مثه عروسک توی ویترین به دنیای ساختگی پشت شیشه ت، لبخند خرفت گونه بزنم. 

حقیقت ارزشش بیش تر از امنیته، چه برسه به  امنیت کاذب که تکلیفش مشخصه! 


+ و یک روز باز خواهی گشت. روزی که نه رویایی خواهد بود نه عاشقانه نه زمستونی!  در ضمن کسی هم نیست که بیاد به استقبالت. اون روز خیلی دور، من یا رفتم، یا مردم ... یا در اوج عاشق بودن بی خیالت شدم.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۰
یک دیو

یکسال و چند ماه پیش که این جا رو ساختم فک می کردم شبی حداقل یک پست خواهم گذاشت. روزهای خیلی سخت افسردگی رو می گذروندم، ادم های زیادی اطرافم بودن دوست های خیلی خوبی هم داشتم اما می دونی!؟ هیچ کس گوشش رو در اختیارم نمی ذاشت بس که دیوونه شده بودم! بس که فکرم سیاه بود. براشون خطرناک شده بودم. مثه یه اچ آی وی مثبت که همه با ترس باهاش مراوده می کنن. منم مبتلا به ناامیدی بودم، تب مرگ گرفته بودم، ترس مثه عفونت توی بدنم پخش می شد و هیچ کس حاضر نبود با نزدیک شدن به من با گوش دادن به حرفای بیمارگونه م، کمکم کنه. می دونی شاید واقعیت نداشته اما احساس می کردم که طرد شدم. کم کم دور شده بودم دیگه اجتماعی نبودم دیگه احساسات انساندوستانه نداشتم راستی راستی یه هیولا شده بودم، طوری که جایی بین آدم ها نداشتم. و این شد که مهاجرت کردم به دنیای تاریکم.

فک کنم نگفته بودم که وب داشتم. تاسیسش بر می گشت به دوران اوجم.  نمی خواستم دیو بودنم رو اون جا نشون بودم، نمی خواستم وقتی آرشیو وب خاطره انگیزم رو مرور می کنم ببینم چطور پایین اومدم، عقب رفتم و چطور افتادم. بله. این روزها همه ش سقوط می کنم، جسمم رو که می بینی خیال می کنی طوریم نشده، اما نمی دونی هر زمین خوردنی چقد از امید، از زنده بودن، از خودم، دورم می کنه.

حالا یک سال بیش تر گذشته. من هنوز خستم.  من هنوز خودمو دوست ندارم. هنوز هم مثه یه خون آشام خطرناک مجبورم تک و تنها یه گوشه ی تاریک بشینم و بی صدا گریه کنم. گاهی که دلم زندگی قبلیمو می خواد، شادی و روز و امید می خواد، می زنم به شهر. میام بین آدما و ناخواسته غمگینشون می کنم، ناامید و خسته میشن. از دیدن پوست کدر ترک خورده م  می ترسن و نمی فهمن توی دلم یه زندانی هست که داره از همه چی می بره. خواستم توی زندگی باهاشون سهیم باشم اما همه رو فراری دادم. هیچ کس رو مقصر نمی دونم جز خودم.



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۳
یک دیو

باید به طریقی و از یه جایی بفهمم که از زندگی چی می خوام. چرا زنده م اصلن؟ می تونم هزار و یک جواب پیدا کنم، همین الان، اما چیزی که از اون ته مه ها اومده باشی، چیزی که از صمیم قلبم بهش معتقد باشم وجود نداره. و متاسفانه نمی دونم چطور باید پیداش کنم. این خیلی بده که هیچ تصویری از آینده م ندارم. بی آرزو و بدون هیچ راه و روش مشخصی که نمی شه زندگی کرد و همینه که انقدر ناراضی هستم. چطور هدفمو پیدا کنم؟ کجا دنبالش بگردم؟ چطور از این شیوه ی منفعلانه ی زندگیم دست بکشم؟ نمی دونم، تنها چیزی که می دونم اینه که عمرم داره می گذره و من بی حس بی حسم.  روزگار که صبر و حوصله نمی کنه تا من خودمو پیدا کنم!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۷
یک دیو

همه تقویم های دنیا در اشتباهند!

مگر می شود هر هفته فقط یک جمعه داشته باشد!؟

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۲
یک دیو

ماه غمگینی دلتنگم

شب هایم کش دار

و هر صبحم تکرار مرگی حسرت وار

در انتظار دیدار


+می ترسم که یادم بره رنگ چشمات، اونوقت چی رو بپرستم؟


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۵
یک دیو

دست خودم نیست که هیچ  کجا آروم نمی گیرم، که ناآرومم. 

براش تلاش کردم ولی این که دست من نیست، این جا واقعن جای من نیست. 

ولی یه روزی آزاد میشم بلاخره. بعدش انقد می گردم، می گردم، گرد تا گرد دنیا رو می گردم تا جایی که بهش می گن خونه رو پیدا کنم، البته اگه خونه ای وجود داشته باشه.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۱
یک دیو

اگر روزی برای خودم خانه ای داشتم حتمن روی نورپردازیش حسابی مانور می دهم! می دانستید آدم ها در تاریکی مهربان ترند؟ 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۶
یک دیو

از خروس خوان انقد در تقلا و جنب و جوش بوده اند که حالا ساعت 12 خاموشیست. گوشه و کنار سالن از رخت خواب پوشیده شده و هرکسی برای خودش جایی لمیده و دارد با بغل دستی اش صحبت می کند. تنها مسکوت جمع منم. تک و تنها کنجی نشسته ام و چهره ی دیوگونه و  دیووارم را توی گوشی فرو کرده ام. تصور کنید توی این تاریکی مطلق، زیر نور سفید گوشی چه منظره ی خوفناکی را ایجاد کرده ام.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۵
یک دیو

یک جمع صمیمانه و خانوادگی که حسابی نیاز ارتباط با فک و فامیل را برآورده می کرد. همه چیز خوب بود تا این که یک نفر تصمیم به رفتن گرفت. رفت و انگار که با رفتنش مانده ها را آزاد کرد باشد ناگهان اوضاع زیر و رو شد. همین قدر بگویم که کارنامه ی عمل شخص غایب را نوشته و صادر کردند. بعد از آن روز هر لبخندی و هر رفتار دوستانه و هر تحویل گرفتنی برایم شک برانگیز اس. تصور کنم این که در نبودم چه ها که نمی گویند بسیار مشکل است. 

پس لطف کن و مصنوعی نباش. خود واقعی ات باش که آدم تکلیفش را بداند. مثلا اگر تحمل دیدن ریخت من را نداری نیازی نیست برایم ابراز دلتنگی کنی! دشمن خونی من نباش اما هیچ لزومی هم ندارد دایه ای باشی دلسوزتر از مادرم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۶
یک دیو