مشکوکم
داره خیلی ازم تعریف می شه
معلوم نیست باز کی و کجا یه گندی زدمو حواسم نیست
مشکوکم
داره خیلی ازم تعریف می شه
معلوم نیست باز کی و کجا یه گندی زدمو حواسم نیست
یافتن آرامش با ثبات درمحیط انتظار زیادی ست. یادآوری می کنم "ارامش قبل طوفان" را! پس بیا و آرامش را جای مطمئن تری ایجاد کن، جای مطمءنی مثل اتاق زیر شیروانی ذهنت. می شود امیدوار بود، اگر روزگار با مخ به زمین کوبیدت، آرامشی هست که همچون مایع محافظ از جنینش حفاظت کند.
آرزویی که آن وقت ها دیوانه وار خواستارش بودم حالا برآورده می شود. حالا که نه هیچ اثری از آدم سابق در من هست و نه می دانم آرزو دیگر چیست!
اگر روزگار کمی مهربانی می کرد و تمام این وقایع چند سالی زودتر دست به دست هم می دادند یا اگر من این همه زیر و رو نشده بودم، چه خوشبخت بودم الان.
با این اوصاف بهتر است قدردان همین حالا هم باشم چرا که این روند، آینده ی دلپذیری را نشان نمی دهد!
همه ی آدم ها اصرار دارن با رفتار و گفتارشون احساس گناهکار بودن بهم بدن. برای آدمی مثه من نتایج وحشتناکی داره! انقد اعتماد به نفسم پایینه که خیلی راحت این حسو می پذیرم و واقعن فک می کنم گناه کارم. من از این افرادی هستم که همه رو قبول دارن به جز خودشون. نمی دونی چه قد اذیت کننده س. گاهی اوج نفرتم از خودم به بی نهایت می رسه.
البته ی البته جا داره بگم که دارم روی خودم کار می کنم و یه خرده بهتر از قبل شدم.
شنبه تا سه شنبه که اصلن غیر ممکنه!
چهارشنبه بعد از ظهر این کلاس داره، پنج شنبه بعد از ظهر اون.
جمعه هم روز خانواده س!!
بقیه ش هم که همه کلاس دارن. احتمالن تا تابستون سال آینده کسی رو نمی تونم ببینم. برای همین ممکنه اون قسمت از مغزم - اگر مغزی باشه! - که مربوط به روابط با دوستانه کپک بزنه.
البته ی البته برنامه ی نیم ساعت پیاده روی روزانه را دارم همچنان. سعی می کنم استخر هم برم. ولی تنها! فک نکنم هیچ مقام سیاسی به اندازه ی دوستانم درگیر باشه.
کاملن متوجه شدید که حرفی نداشتم نه؟ البته حرف حرف میاره! بلاخره از غرغر کردن شروع می کنم تا به جایی برسم.
اوه! یه چیز عجیب! من گاهی نرگسان مستم تار می بینن گاهی نه! پیش چشم پزشک برم و این جمله رو بگم بهم نمی خنده!؟ آخه شما نمی دونید پزشک ها همیشه می خندن به من!
یه چیز عجیب تر! یه نفر نذر کرده من 10 روز اول محرم سیاه بپوشم که حاجتش برآورده شه!
گاهی از دیو بودنم متنفر می شم.
گاهی مثه الان که خودمم اعتراف می کنم دل شکستنم خوبه! هر چی آدمش بهم نزدیک تر باشه بهتر هم می شه!
الان از ترس این که فرصت جبران نداشته باشم خوابم نمی بره. هرچند جبران کردنی نیست.
جمع کرده شیشه خرده ها دست خودمم می بره. بهم چسبوندنشون به خوبی و به صافی اول نمی شه. و تازه خرده هایی که گم شده یا از شدت ریز شدن قابل چسبوندن نیستن، جای خالی شون باقی می مونه تا ابد. دل پاره پاره ی وصله دار مگه دل می شه!؟
من چی کار کردم؟ این همه سال زندگی کردم و الان آرزو می کنم که کاش نمی کردم. کاش می شد. کاش این همه کاش تو ذهنم نبود. کاش کمی بهتر بودم کمی مهربون تر و کمی با محبت تر.
موجود غافل گیرکننده ای هستی
علاوه بر اون از متعجب کردن مردم لذت می بری
احتمالن یه روز نشستی و فکر کردی چجوری بذاری بری که رفتنت به یاد ماندنی تر بشه.
معمولن یه نگاهی به لیست دنبال کننده های بقیه ی بلاگ ها میندازم. به طرز عجیبی دو سه نفر رو توی بیش تر لیست ها می بینم! یعنی در این حد پر کار؟
راستش چند تا بلاگ بود که بدم نمیومد دنبال کنم ولی ریا نباشه این کارو نکردم! فکرم به شدت مشغوله. وقتی پست های بقیه رو می خونم تقریبن بار اول هیچی نمی فهمم! وقتی که خودم می خوام پست بذارم به این صورته که مغزم از هجوم فکر و خیال داره می ترکه ولی همه درهم و برهم. باید یه تیکه نخ که از توی کلاف پیچیده بیرون افتاده رو بگیرم و دنبال کنم و اگه خدا بخواد بعد از یک ساعت بتونم از بقیه ی نخ ها جداش کنم و این می شه یه پست. سرنوشتشم حذف شدن بعد از چند دقیقه س اغلب.
خلاصه یکم که خیالم آروم تر شد شاید دنبال دوست های بیش تری بگردم ولی الان می دونم که نمی تونم دوست خوبی باشم.