تو پادشاهی، گر چشم پاسبان همه شب
به خواب در نرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
سعدی
تو پادشاهی، گر چشم پاسبان همه شب
به خواب در نرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
سعدی
واقعن چرا اینقدر دیر می گذره!؟
چرا روزهای خوب زود می گذره؟!
آیا خداوند با من شوخی داره ؟
درست بعد از این که پشت قبلیم رو انتشار دادم دیدم یه نفر یادم بوده یه نفر که اصلن انتظارش رو نداشتم الانم داریم با هم چت می کنیم :)
البته حرف های بی ربط! یه استوری گذاشته توی اینستا. یه عکس از خاطره ای که براش تو دفترچه ش نوشته بودم، 9 سال پیش!
البته حرف زدن باهاش باعث نمیشه بدبختی ها از بین بره ولی خوبه .همین که امشب تنها نیستم همین که در حال خوندن حرف های دوستانه، چای رو به جای گریه با شیرینی نوش جان می کنم !
حالا فکر می کنم خیلی هم تحملم بالاست! چند دیقه پیش پتانسیل سکته زدن رو داشتم! مگه بیشتر از این حجم رو هم میشه تحمل کرد؟! پس چه دردی داشته کسی که از غصه دق کرده!
بعد از مدت ها دوباره داشتم فکر می کردم چقدر از دنیا متنفرم! چقدر از خودم بیزارم! چقد دلم می خواست به طریقی از خودم دور شم! چقدر احساس می کنم تنهام! یه تنهایی که خودم بانیش ام و چقدر هم دردش بیش تره!
کاش اون حس بد رو بهم منتقل نمی کردید. کاش یه جا واسه من کنار می ذاشتید چطور فکر نکردید یه روز منم احتیاج داشته باشم به حرف زدن. چطوری تونستید این همه سخت و بی گذشت باشید!؟
چه روزهای ترسناکی! چه قدر نگران این روزهام!
به چیزی هایی فک می کنم که حتا نمی تونم این جا بگم! کسی باورش نمی شه تو این اوضاع نگران چه چیزهایی هستم !
اگه اتاق در اختیار مهمونمون نبود تا صبح چای می خوردم و گریه می کردم. خودم هنوز نتونستم رابطه ی منطقی ای بین چای خوردن و اشک ریختن پیدا کنم اما کار خیلی از شب هام همینه. می دونی اصلن آروم نمی شم، اصلن خالی نمی شم، فقط پوست کلفت تر میشم و با تحمل تر. اگه تحملم بیش تر میشد خودش یه کمک بود. گرچه راهکار همیشگی این دفعه کارساز نیست احتمالن!
خیلی روزهای بدیه. دلم می خواد به همه کمک کنم اما نمی تونم در توانم نیست.
دلم می خواد این روزها تموم شن زودتر بیان و زودتر شرشون رو کم کنن اما در عین حال به شدت از فردا می ترسم!
هیچ وقت متوجه نشدم تو این شرایط باید چی کار کنم. مثه همیشه عقب بکشم یا اهمیت ندم؟ قرار گذاشته بودم این دفعه اهمیت ندم ولی باز وقت عمل رسید نتونستم، مثل هر بار نتونستم! ولی می دونی کجاش درده؟؟ فکر این که، کوتاه اومدن ها ارزش هدر رفتن عمرمو نداره! ارزش نداره و آدم دیگه ای ازم ساخته!
از طرف روزمرگی دعوت شدم به این بازی، ممنونم
چند سال پیش کتاب چمدان از بزرگ علوی رو هدیه گرفتم.دوستم صفحه ی اولش برام یادداشت گذاشته بود. اما من که نمی تونم عکسش رو بذارم بخاطر این که الان کتابم در دسترس نیست:)) منم خیلی ذوق کردم کتابم در دسترس نیست و مجبور نیستم اون همه کار انجام بدم :)))
ولی یادمه یه قسمت از یادداشتش، تکه ای از شعر سهراب بود:
...عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد...
+انتخاب شعر دوستم رو خیلی دوست داشتم :)
+فکر کنم فلسفه ی بازی رو رعایت نکردم؛ این که گاهی به کتاب هات نگاه کن! من نگاه نکردم، به خاطر آوردم :)
هر با که دل کسی رو شکستم، تمام شب رو با استرس گذروندم که نکنه امشب برای اون شخص یا خودم شب آخر باشه و فردا دیگه فرصت جبران نداشته باشم.
می دونم یه شب، آخر، از شدت استرس وحشتناکم، سکته رو می زنم!
یه غرور ( شاید چیز دیگه ) احمقانه نسبت به اعضای خونواده ام دارم که باعث می شه روم نشه عذرخواهی کنم و بعدن سعی کنم یه جور دیگه و غیر مستقیم جبران کنم که به نظر خودم بی فایده اس. و اون حس متنفرم!
البته منصفانه بگم الان پیشرفت کردم و فکر کنم دفعه ی بعد که باز اخلاق قشنگم رو بروز دادم بتونم ازشون مثل آدمیزاد عذرخواهی کنم!
آیا شما هم نسبت به چوب بستنی حساسید؟ این طور که اگه چوب بستنی رو در دهان طفلی در حال خیس خوردن ببینید، دگرگون میشید و چوب رو از بین دندون های طفل معصوم می کشید بیرون؟ ؟
من خودم حساس نیستم. یه مورد حساسیت واقع شده ام!